عیدی
بیاین عیدی تونو آوردم
بیاین عیدی تونو آوردم
سناریو سازی برای اخر شب
داری گریه میکنی!و تو خودت جمع شدی سرت رو زانوهات و دستات رو سرت
+(فرد مورد علاقتون ) چیشده بیب؟
-هیچی
+اروم نزدیکت میشه (پس حالتون خوبه یکم هیجانشو ببریم بالا؟ْ!
دستش رو روی دستت میزار و روی یه زانو میشنه رو بروت رو صورتت خم میشه میبوستت
با نفس نفس ازش جدا میشی
همین که میینه اروم شدی با شدت میگیره میکشه توبغل خودش و میندازتت رو تخت
همین که میاد..
در باز میشه کی میتونه باشه جز خر مگس معرکه
تو جیغ میکشی همزمان اون عربده وحشتناکی میکشه که اون فرد سکته زد و درو بست و رفت
خب خب فک کردید ادامه میدم همین الانم گر گرفتین برین بخوابین ببینم شب غمگین شد شب هیجان
(خخ)شبتون بخیر پرنسسا)
اتاقم قبل اینکه برم چیز مشکوکی نبود ولی تختم کمی بهم ریخته بود کشو کمی باز بود و دیوار ها انگار خون روشون ریخته بود
ترسیدم عقب رفتم که به کسی خوردم با ترس برگشتم سروش بود
-دختر عمه نظرت چیه یه حال کنیم<!
با تعجب نگاش کردم سیبک گلوم پایین و بالا شد که با حملش سمتم باعث شد جیغی بکشم
با تعجب به سروش که با ذوق نگاهم میکرد نگاه کردم
سروش:-حرف بزن فرشته!
اسمشو گفتم که با ذوق بقلم کرد که منم محکم بقلش کردم
-سروش حرف زدممممممم
-ارههههه
هردومون خندیدم
ازم جدا شد با لبخند نگاهم کرد
-وای فرشتههههههه !
با صدای جیغ زن دایی هردمون گوشمون رو گرفتیم و همزمان گفتیم
-گوشم رفتتت!
ولی زن دایی فرصت تعجب بهمون نداد و پرید بقلم
-وای فرشتههه حرف زدی فدات شممممم
خندیدم و نگاهی به سروش کردم که از سر ذوق دور خودش چرخید بشکن زنان گفت
- دیگه تا وقتی من هستم چیزی نشد نیست
هردومون خندیدم که با دیدن زن دایی که داشت گریه میکرد به خودمون اومدیم
- زن دایی؟!
-جانم عزیزم
-گریه میکنی
لبخندی زد و گفت
-از سر خوشحالیه عزیزم
لبخندی زدم که سروش اومد جلو و گفت
-مادر میخوای بزاری استراحت کنه چپ چپ نگاش کردم و گفتم
- با این صحنه ای که تو ساختی کی میتونه استراحت کنه؟!
خندید
که زن دایی اخمی کرد و گفت
- همین الان تا وقتی اتاقشو تمیز کنی تو اتاقت استراحت میکنه پقی زدم زیر خنده که سروش حرصی نگاهم کرد
زبونی در اوردم براش قبل اینکه بگیرتم فرار کردم بیرون زن دایی رفت اشپزخونه
منم رفتم اتاق سروش
تو یه حرکت بغلم کرد من ماتم برده بود ..
-داری چیکار میکنی مهرداد
-ارتا
گیج پرسیدم
-چی؟
-اسممه
ابرویی بالا انداختم که ندید
-تو مگه اسمت مهرداد نبود
-اسم مستعارم
اخمی کردم من نمیخواستم اینجا بمونم به زن دایی گفته بودم با دوست پسرم میرم ولی دایی که نمیدونست اگه من فرار نکنم از اینجا
ممکنه خاله بگه فرار کرده با یه پسر این بدترین اتفاقه مطمعنم ارتا هم خسته بشه ولم میکنه ولی من باید چیکار کنم فقط فرار
هرکی جای من باشه اینکارو میکنه
با عصبانیت هلش دادم که از بغلم اومد بیرون با زبون اشاره گفتم
-من میخوام برم خونه!
برخلاف تصورم گفت
-باشه ولی با کیارش میری
هنوز تو بهت حرفش بودم که دستمو کشید از پله ها بردتم پایین یه امید توی دلم روشن شد
ولی کی میدونست همون نور هم بزودی خاموش میشه!
رو به کیارش گفت
-خانومو ببر خونشون ! هرجا کار داشت خودت ببرش
مات مبوت چشم دوختم به ارتا یعنی چی بازم نیمخواست ولم کنه
-اونجوری نگاه نکن !میری خونتون ولی من حواسم بهت هست ولت نکردم مگه میشه ادم اموالشو ول کنه؟!
حرصی شدم خواستم دوباره سمتش حمله ور شم که دستامو گرفت هل داد سمت بیرون گفت
-برو بچه بازی در نیاری قناری وگرنه بد میبینی!
از لحن خونسردش ترسیدم سری تکون دادم که دستمو ول کرد دنبال کیارش رفتم درو برام باز کرد که من نشستم داخلش
و بعد یکم صحبت با ارتا راه افتاد
دلشوره گرفته بودم نمیدونستم واکنش دایی چیه ؟!
رسیدیم خونه قبل اینکه کیارش درو باز کنه برام خودم پیاده شدم و رفتم سمت خونه دعا دعا میکردم کسی ندیده باشه
زنگ در عمارتو زدم که باز شد زود داخل شدم و درو بستم حیاطمون خیلی بزرگ بود و درختاش اونجارو مثل جنگل کرده بود
-اومدی؟
صدای پسر داییم بود لبخندی زدم و با زبون اشاره از همون دور گفتم
-میخواستی نیام؟!
خندید و اومد جلو
-خوش اومدی
باهم رفتیم داخل که زن دایی با دیدنمون کنار هم چشاش برق زد و ومد سمتمون
-اومدی عزیز دلم !
سری تکون دادم که سروش (پسر دایی)رفت سمت اتاقش زن دایی گفت
-چیشد با دوست پسرت چیشد؟
با زبون اشاره گفتم
-باهاش کات کردم
چشماش برق عجیبی زد ولی گفت
-اشکال نداره لیاقتتو نداره بیا عزیزم
لبخندی زدم و رفتم سمت اتاقم با دیدن صحنه روبروم ماتم برد
بیاین تو😅🫶🏻بفرماینن شیرینی 🥯🥐🍵
سلام عزیزای من
خوش اومدین به وب فندق من
اینجا انواع تکست و بیو و رمان های زیبا براتون میزاریم
و خوشحال میشیم از وبمون حمایت کنید.
گفتمان مدیر:
خوش بگذرونید.
بای بای
خفته است در تنم همه رگ های آرزو^_^
بهش پی میدی ولی یادت میاد دیگه باهاش نیستی ولی
نامجون خودش پی میده-میخواستم یچیزی بهت بگم!
جونگکوک - بیب از چی میترسی و یه نیشخند میفرسته پیویت
جیمین-منتظری من اول پی بدم؟
جین - دلت میاد بهم پی ندی بعد اینهمه وقت
شوگا -اگه فک کردی باهات تموم کردم اشتباهه شب منتظرم باش!
جیهوپ- انلاینی؟
تهیونگ- تو باهام تموم کردی ولی من نکردم مراقب خودت باش !
تولد بهترینم مبارک هیف که کنارت نیستم ولی از دور ترین نقطه جهان همکه باشم تولدت رو تبریک میگم.
میدونم که خیلی گریه کردی و از من سرپیچی میکنی زیاد هم مهم نیس مهم اون قلب هست که باید سالم بمونه .
تولدت مبارک دختر کوچولوم
- از لحاظ روحی نیاز دارم . .
به رانندگی بدون مقصد تو جادهای که از وسط جنگل رد میشه ، قدم زدن تو ساحل در حالی که باد از لای موهام رد میشه ، اون آهنگ شاده پلی بشه که یه روزی با تو گوش دادم و خنده های از ته دل ؛ و مقداری هم شلیل :)!❤️🩹﮼امسال شاید عجیب ترین تولدم بود،خیلیا که از نزدیک ندیده بودمشون یا حتی نمیشناختمشون تولدم رو تبریک گفتن ولی درست اونایی که عزیزترینام بودن...:))کاش بهمون یاد میدادن که چطوری وقتی ازمون تعریف میکنن بدون خجالت کشیدن و انکار کردن و نه بابا و فلان قبولش کنیم، این شکسته نفسی زوری فرهنگمون خیلی عجیبه.یه ویدیویی دیده بودم میگفتش که :
سکوت بعد از دیدن ِمدرسه قدیمیت ،
سکوت بعد از آخرین خداحافظی ،
سکوت بعد از اون خوابی که فکر کردی واقعی بوده ..
شما بیاین توی کامنت اون لحظه ای که تجربه کردیدو بگید طبق مثالایی که زدم براتون ✨
منتظرتون هستم.
ای کاش پسر بودم
ای کاش هیچوقت باهاشون دوست نمیشدم
ای کاش منم میتونستم جای اون باشم
ای کاش باهام یکم مهربون بودم
ای کاش محبت میدیم و محتاج محبت یکی دیگه نمیشدم
ای کاش فرار میکردم
ای کاش مرده بودم
ای کاش همین الان خدا منو از این دنیا ببرتم پیش خودش
ای کاش میتونستم بجای ارزو کردن بلند شم و محکم بکوبونم دهن اونیکه کاری کرد ارزو کنم
ای کاش یه ماشین زمان بود که بفهمم قراره سنگ قبرم چجوری باشه که نقاشیش کنم
ای کاش من هم مثل اون تلاش میکردم
ای کاش دعوام نکنن
ای کاش... تو هم یدونشو بگو
یهو رفتم عقب که اخمی کرد و خودشو بهم رسوند و گفت
-دیگه از من میترسی فرسته
چشام نم داره شد با زبون اشاره گفتم
-من نمیخوام اینجا باشم میخوام برم خونه
دستمو گرفت و کشید سمت خودش و گفت
-خونت اینجاس تو جایی نمیری!
ازش فاصله گرفتم با اشاره گفتم
-من دیگه نمیخوام ببینمت تو ترسناکی
به سختی با زبون اشاره حرف میزدم اشکم در اومده بود نمیدونستم انقدر ترسناکه دلم نمیخواست دیگه ببینمش
عصبی از جمله ای که گفتم دستمو کشید و رفت سمت اتاقی تقلا میکردم دستمو ول کنه ولی انگار حالیش نبود
هق هق خفه ای کردم میترسیدم بلایی سرم بیاره
- ساکت شو فرسته کار دست خودت میدی بسه!
با حرفش دهنمو بستم تا هق هقم رو نشنوه
کاش باهاش قرار نمیزاشتم ای کاش
در اتاق رو باز کردو پرتم کرد داخلکه افتادم با ترس عقب رفتم که خوردم به تخت درو قفل کرد و اومد سمتم
-قناری من میخوای کاری کنم زبونت وا شه؟!هوم؟دکترت گفته بود هیجان بیش از حد ممکنه زبونتو باز کنه
ولی خب خوانوادت انگار نتونستن
با بهت نگاش کردم اون اینکارو نمیکرد مگه نه ؟!
با زبون اشاره گفتم
- میخوای چیکار کنی لطفا ولم کن برم
ابرویی بالا انداخت و گفت
-عروسکم چت شده هوم ؟تو نبودی میخواستی از نزدیک بغلم کنی هوم الان چیشده پس نمیای بغل شوهرت؟
مات نگاش کردم زود گفتم
-تو دوست پسرم بودی من زنت نیستم و نه تو شوهرمی
چشمکی زدو جلوی پام زانو زد و گفت
-میخوای ثابت کنم؟!
با چشمای گریون نگاش کردم
که لعنتی فرستاد و تو یه حرکت..
- میخواستم بدونی چند بار مجور شدم پاشم و دوباره گره اش بزنم
- رو سنگ قبرم مینویسم :خیالتون راحت شد ؟ الان دیگه مشکلی ندارین؟
-اگه میتونستم زندگیمو هرجور دلم میخواد بسازم جوری میساختم که بی رحم تر از من ندیده باشین
-بیخیال ارزو کردن باو تا وقتی خودت میتونی رویاتو واقعی کنی چرا ارزو کنی؟
-شیطان حق داشت هرچی خدا بگه شیطان بده من میگم خوبه
-همه عوض میشن شیطان هم روزی فرشته بود
-شاید شیطان عاشق حوا بود که از ادما متنفر شده بود
-شما نه رقیب مایی نه دشمن مایی نه مالی این حرفایی
-من اینطوریم که احتراممو نگه داری احترامتو نگه میدارم حرمتمو بشکونی خودتو میشکونم
-وقتی باهات صمیمی نیستم شوخی نکن سوال نپرس راحت نباش
-حرف از انسانیت میزنن کسایی که از سگ کمترن
(خلاصه کهه مخاطب خاصی قرار ندادم ولی اگه کفش اندازته پات کن)
لشکری از بادیگارد که سمتمون میومدن با ترس پشت همون زن قایم شدم
زن خندید و گفت
-اینا با ما هستن عزیزم نترس
با دو دلی ازش فاصله گرفتم حس خوبی نداشتم به هیچکدومشون
زن دستمو گرفت وکشید و نزاشت چیزی بگم بردتم سمت ماشینی و رو به همون مرد یعنی کیارش گفت
-کیارش تو فرشته رو ببر پیش اقا من باید برم
کیارش سری تکون داد و دیگه صداشونو نشنیدم که کیارش اومد تو ماشینی که من نشسته بودم بعد چند دیقه بعد ماشین حرکت کرد
با ترس به دور بر نگاه میکردم از هیچی سر در نمیاوردم من فقط امروز قرار گذاشته بودم دوست پسر مجازیمو ببینم اون میدونست لالم
ولی اخه چرا نیومد
اگه اومده باشه ببینه من نیستم چی با استرس پامو تکون دادم اصلا معلوم نیست قراره چیکارم کنن بعد من به فکر چیم
دوست پسر مجازی!هوف خدا
-د بنال دیگه داری روانیم میکنی
با چشمای اشکی خیره به اون ادم وحشی شدم چطوری با دست و پای بسته بفهمونم که لالم
روی زانوش خم شد طرف منی که با دست و پای بسته داشتم گوشه دیوار جون میدادم
- نمیخای حرف بزنی ؟
سرمو به نشونه نه تکون دادم که اشتباه برداشت کرد و موهامو کشید صدایی ازم در نیومد که یهو صدای کسی توی پارکینگ پیچید مرد موهامو
ول کرد و برگشت سمت صدا
-فقط کافیه یه تار موش کم بشه کیارش
با تعجب به زنی که داشت سمتم میومد نکاه کردم لبخندی زد و اومد کمک کرد بلند شم
بعد با عصبانیت رو به کیارش گفت- زود این دختر رو باز کن کیارش برات دارم فقط برسیم خونه
مرد شرمنده سرشو پایین انداخت و دست و پای منو باز کرد که قدر دان به اون زن نگاه کردم که گفت
-ببخشید فرشته کیارش اشتباه کرد
با تعجب نگاش کردم اسسمو از کجا میدونست با زبون اشاره همینو گفتم که انگار فهمید منظورمو و گفت
-بعدا میفهمی ولی میشه فعلا تا یه جایی با هام بیای
سوالی نگاش کردم که با دیدن ..
-اینجا کجاس دیگه
لبخند مرموز زد وگفت
- جاهای بد بردمت من؟!
کمی فکر کردم و بی حرف رفتم جلو در اتاق رو باز کردم با دیدن صحنه روبروم مات موندمسریع چشامو بستم
ترسناک بود و چندش عوقی زدم و گفتم
-ا..ار.ارمان اینجا چشم ادما رو در اوردن!
- میدونم!
با صداش بهت زده چشمامو باز کردم با دیدن صورت خنثی از احساساتش ترسیده قدمی به عقب گذاشتم
- من من اینجا نمیمونم
لبخند ترسناکی زد و گفت
-باشه
با ترس اب دهنمو قورت دادم فرار کردم سمت پله ها رفتم سمت حیاط با جمع شدن افرادی دورم
ناخواسته با گریه لب زدم
-لعنت به من!!
-گیر افتادی؟
برگشتم سمتش
- ارمان تو کی هستی هان چرا اون همه چشم ادمیزاد تو اتاق بود
چشماش برق زد و گفت
- من کسیم که از چشمای ادما دکوراسیون میسازه و قشنگ تر از چشات ندیدم
با بهت بهش نگاه کردم
....
-بهتر نگاه کن ببین چجوری چشاشو از کاسه در اورد
سعی میکردم خودمو از بند دستاش ازاد کنم ولی دستاش دورم محکم تر میشد و هق هق من بیشتر
فیلم روی تلوزیون حس بدی بهم میداد دختره خودش چشاشو در میاورد
چشامو با ترس بستم که قهقه اش تو فضا پچید
- دلم لک زده برای یه بازی جدید
مات نگاش کردم اخرین بار که بازی کرده بود یکیو کشته بود
و.....
منتظر پیگیر بودن از طرف من نباش.
اگه با ارزش بودی دم به دقیقه مال و این و اون نمیشد.
سال جدید سال تازه هاست نه تکرار اشتباهات.
سال جدید که هیچ قرن جدید هم بیاد دل ما دیگه دل نمیشه.
و در آخر:
همین که تو راضی به رنج اندوه من شدی.
جواب تمام سوال هایم را گرفتم.
شبی رها میکنم این تن را...
شاید روحم در
دنیای دیگری به آرامش برسد
غمگین ترین قسمت ماجرا اونجاست که میدونی منطقی نیست ولی دلت نمیزارع تمومش کنی.
اگه بازم از این حق ها میخای درخواست بده.
خب قرار نیست رمان های نزدیک نشو وزندگی کن رو بزارم نه تو وب خودم نه تو وبلاگ لیدی باگ.
در حال حاضر شروع کردم دکتر زندگی وسرباز من رو مینویسم. هردو داخل منحرفیان شریفه.
خب از اونجا هم حمایت کنید تا بتونم زود تر پارت بدم
بزن ادامه گلم
-این دفعه اخره
+لطفا ولش کن تا کی میخوی خودتو برا اون عذاب بدی؟ که چی شه
نگاش کردم که با دیدین اشک هام خواست چیزی بگه –چیزی نگو دلم خونه!
ساکت شد این دیگه دفعه اخر بود دیگه سمتش نمیرم از این به بعد فقط برای اخرین بارم که شده
میرم میبینمش
+بری اونجا بدتر عذاب میکشی الان دوست دخترش میاد سحر بیا بریم لطفا نمیخوام قیافتو اینطوری ببینم
داد زدم – مهرسام تو نمیخواستی منو اینطوری ببینی نباید از اول منو تشویق میکردی برم سمتش!
توجه چند ادم که تو خیابون بودن حلب ما شد
مهرسام کلافه دستی ت و موهاش کشید بارون میزد نم نم حال بد منو بدتر میکرد هوف
نگاهی به کوروش انداختم که تو کافه منتظزر دوست دخترش بود هع .. کوروش ملکی بدجور دل سحر جاویدان رو برد پوزخندی زدم خواستم برم سمت کافه مهرسام دستمو گرفت
+ خواهش میکنم سحر لطفا
-مهرسام یه گوهی خوردم یه شکری خوردم یه غلطی کردم حالا هم باید پاش وایسم من سحرررر جوایدانننن نمیخواممم دیگه از عشق دست کشید ولی برای اخرین بار جوری خودمو خالی میکنم که دق و دلی تمام روز ها هفته ها و ماهیی که تحقیر شدم رو سرش خلی میکنم
محکم دستمو از دستش کشیدم بیرون رفتم سمت کافه همون موقع یکی بهم تعنه زد رفت سمت میز کوروش نشست نیشخند ی زدم خوب بود
رفتم سر میزشون نشستم نگاه بهت زده هردوشون روی من بود
دوست دختر کوروش رفیق شفیق بنده من ترلان و کوروش معشوقه ای که حتی ادم نبود کسی که دوسش داشتم نگاه هرجفتشون رو من بود
نیشخندی زدم و گفتم
-بهم میاین اسم هاتون ترلان و کوروش ملکی ومالکیان عجب رفیق من با دوست پسر من هع جالبه
+ سحر بخدا.. نراشتم ترلان حرفشو قطع کردم با صدای بلندی بهش توپیدم –چیو بخدا اینکه با کوروش رابطه داری یا اینکه به من خیانت کردین چی میخوای بگی هم گوشیمو ورداشتم عکسی که موقعه راب..ط..ه با هم بودن رو نشونشون دادم وگفتم حتی این هع
کوروش خواست چیزی بگه که گفتم + ها چیه دیگه چی چیو انکار میکنین همه چی واضحه نامردا حداقل بزارین من ۲ ساعت از رفتنم بگذره واقعا شماها چطورری روتون میشه هان ؟
کوروش گفت –خب راستش میخواستیم بهت بگیم با خشم بلند شدن –بگین هع تازه بگیننننننن تو دوست پسرمی بعد هنوز کات نکردعه با رفیقمی اینو بهم توضیح بده چطوری خیانتو میخواستی بهم بگی یا بعد کات میخواستین بگین
نگاهی به ترلا انداختم گفتم – واقعا میخواستی به رفیقت بگی با عشقت تو رابطه ام رفیق قشنگم؟
ررفیق و با طعنه گفتم رفتم بیرون نفسمو فوت دادم بیرون نمیخواستم اینطوری تموم شه اونا اینکارو کردن به ماشین که با سرعت بالایی داشتن رانندگی میکردن نگاه کردم لبخند تلخی زدم و یهو پریدم تو جاده دیگه نفهمبدم چیشد
اگه اون نباشه منم نیستم همه دورم جمع بودن مهرسامو و میدیدم شرمندش بودم لبخندی زدم و چشامو بستم
دیگه هیچییی خاموشی مطلق
ا